Pink Ribbon...
از آخرین باری که این خونه ی مجازی رو آپ دیت کردم خیلی میگذره. بعد از رفتن مامان و بابا متوجه شدیم که مامان گرفتار همون بیماری اسمشو نبر لعنتی شدن و باید خودمون رو برای روزهای سختی آماده کنیم.
آقایی اصرار کرد که قبل از عمل جراحی مامان بیام اصفهان تا هم دلگرمی بابا باشم و هم عصای دست مامان. این شد که من و نیکا الان 1 ماهه که اصفهان هستیم. 1 شنبه جلسه دوم شیمی درمانی مامان بود و امروز به سفارش دکتر مامان موهاش رو کوتاه کرد. خیلی کوتاه....
بر خلاف اونچه که از مامان توی ذهن همه ی ما بود همه چیز از طرف خودش اوکی هست و حتی خیلی وقتا اون ما رو آروم میکنه که این هم بخشی از زندگیه و خیلی زود میگذره. با این حال بابا رو نمیشه تنها گذاشت چون دل نازکش دست به دست اشکای ریز میده و از گوشه ی چشمهاش جاری میشه...
و من ... امروز که مثل همه ی اربعین های زندگی 3 نفریمون حلیم نذری میپختم، دعا کردم که خدای مهربون از اون بزرگی و آرامشی که در وجود مامان گذاشته به من هم عطا کنه، تا اگه یه روزی... روزگاری... وقتی من اندازه ی الان مامان شدم گرفتار سختی بیماری شدم... دختر کوچولوم به اندازه ی الان من، خیالش آسوده باشه که همه چیز رو به راه میشه...
پ.ن :
امروز نیکا از من پرسید که مامان قلب آدم کجاست؟
من : توی قفسه ی سینه مون مامانی...
نیکا : قفس ؟
من: مثل قفسی که پرنده های کوچولو رو میذاریم توش تا مواظبشون باشم، قفسه سینه مواظب قلبمونه.
شب از خواب بیدار میشه که ببرمش دستشویی. با اون موهای فرفری که همه ی صورتش رو پوشونده و چشمای بسته میگه : مامان... قلب ما توی قفسه ست.... مثل گنجیشک که توی قفسه، واسه همینه که اگه قلب من بشکنه گنچیشک می میره....
و یه خمیازه بزرگ می کشه و روی شونه ی من باز خوابش می بره...