Pink Ribbon...

از آخرین باری که این خونه ی مجازی رو آپ دیت کردم خیلی میگذره. بعد از رفتن مامان و بابا متوجه شدیم که مامان گرفتار همون بیماری اسمشو نبر  لعنتی شدن و باید خودمون رو برای روزهای سختی آماده کنیم. 

آقایی اصرار کرد که قبل از عمل جراحی مامان بیام اصفهان تا هم دلگرمی بابا باشم و هم عصای دست مامان. این شد که من و نیکا الان 1 ماهه که اصفهان هستیم. 1 شنبه جلسه دوم شیمی درمانی مامان بود و امروز به سفارش دکتر مامان موهاش رو کوتاه کرد. خیلی کوتاه.... 

بر خلاف اونچه که از مامان توی ذهن همه ی ما بود همه چیز از طرف خودش اوکی هست و حتی خیلی وقتا اون ما رو آروم میکنه که این هم بخشی از زندگیه و خیلی زود میگذره. با این حال بابا رو نمیشه تنها گذاشت چون دل نازکش دست به دست اشکای ریز میده و از گوشه ی چشمهاش جاری میشه...

و من ... امروز که مثل همه ی اربعین های زندگی 3 نفریمون حلیم نذری میپختم، دعا کردم که خدای مهربون از اون بزرگی و آرامشی که در وجود مامان گذاشته به من هم عطا کنه، تا اگه یه روزی... روزگاری... وقتی من اندازه ی الان مامان شدم گرفتار سختی بیماری شدم... دختر کوچولوم به اندازه ی الان من، خیالش آسوده باشه که همه چیز رو به راه میشه...


پ.ن : 

امروز نیکا از من پرسید که مامان قلب آدم کجاست؟ 

من : توی قفسه ی سینه مون مامانی...

نیکا : قفس ؟

من: مثل قفسی که پرنده های کوچولو رو میذاریم توش تا مواظبشون باشم، قفسه سینه مواظب قلبمونه.

شب از خواب بیدار میشه که ببرمش دستشویی. با اون موهای فرفری که همه ی صورتش رو پوشونده و چشمای بسته میگه : مامان... قلب ما توی قفسه ست.... مثل گنجیشک که توی قفسه، واسه همینه که اگه قلب من بشکنه گنچیشک می میره....

و یه خمیازه بزرگ می کشه و روی شونه ی من باز خوابش می بره...

چقدر فاصله کوتاه است میان آمدن و رفتن...

هر بار که می بینشون چروکهای روی صورت و دستهاشون بیشتر شده....

زود تر خسته میشن...

کیسه ی دارو هاشون بزرگتر شده و تن نازنینشون بیشتر به دارو واسه سر پا موندن احتیاج داره...

مامان که خیلی وقته به خاطر وضعیت زانو هااش پشت میز نماز میخونه ولی... این بار بابا هم که همیشه برای من نمااد مرد خستگی ناپذیر بود هم پشت میز نماز میخوند...

نمیدونم از قسمت بخاطر داشتن مرد رویاهاام باید تشکر کنم یا بخاطر دوری از این دو تا فرشته ی زندگیم گلایه؟؟!!!

روزهایی که گذشتن مهمونای عزیزی داشتم... نمیدونم چرا هر بار که می بینمشون نگران اینم که آیا میتونم دوباره هر دوی اونها رو با هم ببینم یا نه؟



پ.ن. : این روزا آهنگ جوونی ش.م.ا.ع.ی.ز.ا.د.ه رو زیاد گوش میدم... یاد بچگی هم میکنم و 30-35 سالگی های مامان و بابا...

مادر درون من...

لب  اپن آشپزخونه ایستاده و من از یک طرف نگرانم که حرکت اضافی نکنه و پایین نیافته و از طرفی دارم به زور بهش غذا میدم و از این فرصت که دم دستم اومده استفاده میکنم.

میگم بخور مامان.

میگه : چی بخورم؟؟

من : غذا دیگه مامان

نیکا : ژاکت بخورم؟

من اخم میکنم و میگم همیشه موقع غذا خوردن ادا داری

دختر کوچولوم گریه میکنه و من بغلش میکنم. وقتی خوب خودشو خالی میکنه با اون دو تا چشم آهو نگام میکنه و میگه : " مامان, تو هیچوقت اجازه نمیدی باهات شوخی کنم..."

و من تصویر مامانم رو میبینم  توی آینه ی چشمای دخترم...


من عاشق...

من عاشق زن بودنم;

عاشق پناه بودن

عاشق آغوش بودن

عاشق امنیت دادن

عاشق نوازشگر بودن

عاشق آرامش دادن

عاشق اینکه بوی پیاز داغ و قورمه سبزی بدم

عاشق اینکه شبها آخرین نفری باشم که میخوابه بعد از اینکه روی همه رو می کشه

عاشق اینکه صبح ها اولین کسی باشه که بیدار میشه

عاشق اینکه آخر شب پاهام از خستگی دل بزنه


و عاشق اینکه تو مرد من باشی و به من دستور بدی ...

دستور بدی که خوب باشم, دستور بدی که خسته نباشم, دستور بدی که فقط بخندم, که دلم فقط جای شادی باشه, که دستام همیشه نرم باشه, دستور بدی که چشمهام باید همیشه برق بزنه...

دستور بدی که  مثل فرشته های توی قصه باید خوشبخت ترین زن عالم باشم !!!

The little business woman

دیروز جان جانی دخترم واسش چند تا مقوای رنگی و چسب و رنگ انگشتی خریده بود که بتونه کاردستی درست کنه.

بعد از اینکه ساعتها توی اتاق بود و هی قیچی میکرد و هر چسب می زد بالاخره اومد بیرون. دو تا نی بلند رو که روی هر کدوم یه مثلث چسبونده بود به اضافه یه ضمائم دیگه و کلا شبیه پرچم بودن توی دستش داشت. یکی رو به من و اون یکی رو به جان جانیش هدیه داد.


شب که میخواست بخوابه بعد از اینکه یه لیوان شیییییر رو یک نفس نوش جونش کرد دستش رو مثل متفکرا زیر چونه گذاشت و به کوسن تکیه داد و گفت: " مامان... من یه فکری دارم.... به نظرم اگه از این کاردستیا به تعداد زیاد درست کنیم و بفروشیم خیلی خوبه " 

( آیکون مامان آزاده در حالی که دهانش از تعجب باز مونده )

بعد ادامه میده : " میتونیم یه فروشگاه نزدیک خونه ی خودمون بگیریم... کاردستیا رو اونجا بفروشیم!!" 


پ.ن. : دختر کوچولو همون موقع یکی از کاردستیاش رو به جان جانیش فروخت و اولین معامله زندگیش رو انجام داد...

Midnight Potty...

دارم وبلاگ عزیزی رو میخونم, مادرانه های دوستی با دو تا فرشته ی کوچیکش. صدای ناله ی فرشته ی کوچک خونه ی خودمون رو می شنوم. میرم به طرف حمام که میبینم نشسته روی لگن کوچولوش. اونقدر خوابش میادکه نمیتونه خودش رو جمع و جور کنه و بلند بشه و دوباره بره به رختخواب. 

میرم طرفش و بلندش می کنم. دستاشو حلقه میکنه دور گردنم و خواب آلود میگه : " ماماااان... عاشقتم ... از کجا فهمیدی من اینجام؟ " و گردنم رو میبوسه و میگه :" ممنونم مامان که منو میبری" 



پ.ن: در این لحظه آمادگی 100% دارم برای اینکه فدای فرشته ی کوچکم بشم

مغرور, سر بلند...

صبح, به عادت 10 ساله , از خواب که بیدار میشم کامپیوتر رو روشن میکنم. ایمیل, وبلاگ, و فیس....بوک رو چک میکنم...

همینطور که توی حال خودم هستم و به مانیتور خیره شدم صدای پای ظریفی رو از پشت سرم میشنوم و تا برگردم یه چیز نرم به دستم میخوره و من که اصلا توی این دنیا نبودم از جا میپرم و جیغ می کشم...

من : مامانیییییی.... صبح به خییییر.... ترسیدم عزیزم...

نیکا ( با چشمهای خواب آلود, مو های به هم ریخته, ولی مثل همیشه با اعتماد به نفس کامل)  : از من ترسیدی مامان؟ از دختر زیبای خودت؟

 


پ.ن: کارنامه پایان دوره عمومی نیکا جون رو گرفتیم. و این اولین کارنامه زندگی فرشته ی کوچک من بود:

ریاضی و فنی : 99.33   علوم تجربی : 97.14   هنر :88.66    مدیریت و روابط انسانی :95


You sang to me...

تازگی ها از زیر و رو کردن اپلیکیشن های موبایل که خسته میشه میره سراغ برنامه سولو , یه حس عجیبی به خودش میگیره, انگشت میکشه روی سیمهای مجازی گیتار و اون صدای بم نت ها که در میاد چشمهاشو میبنده و زمزمه میکنه که : 

" من دوست دارم , پرباز کنم, خیلی زیااااد.... من دوست دارم, بالا برم خیلی زیاااااااد.....

من دوست دارم پرباز کنم خیلی زیااااد.... من دوست دارم بالا برم خی... لی... زی...اااااااااااااااد....."

چند روز پیش مامان ( مامان آقایی ) خونه ی ما بود. به نیکا میگم :" مامانی... اون آهنگ قشنگت رو برای مامان جون میخونی؟"

نیکا : نه... بذار یه آهنگ جدید گفتم.... اونو میخونم!!!!


مامان کوچک من...

وقتی خیلی کوچک بودی دوست نداشتم بزرگ بشی....

توی بغلم میگرفتمت و از عطر بی همتای تنت مست می شدم.... 

پیش هیچ کس بیشتر از چند دقیقه دوام نمی آوردی و همه چیزت وابسته به وجود من بود....

رویای شیرینی بود.... اما خیلی زود تر از اون که فکرش رو میکردم گذشت...

حالا دیگه نمیخوام کوچک باشی...

میخوام روز به روز بزرگ تر بشی.... چون حالا با اینکه فقط 3 سال و چند ماه داری ولی من خیلی وقته که توی خونه یه مادر, یه خواهر, یه دوست,یه همدم, یه فرشته دارم...


کنار تختت میشینم تا بخوابی. تو اجازه نمیدی که من اول نوازشت کنم... تو مثل همیشه... مثل همون دفعه اولی که یادم نمیاد کی بوده.... از زمانی که شناختمت... از زمانی که کشفت کردم... تو پیش دستی میکنی توی محبت کردن... شروع میکنی به نوازش کردن دستها و صورت من... خستگی هامو از من میگیری و بجاش مثل آقایی یه دنیا آآرامش به من میدی توی اخرین لحظه های هر روز ... و به من اجازه میدی که: " مامان... اجازه داری سرتو بذاری رو بالش من... خیلی خسته شدی... آرام چشماتو ببند مامان... شب موقع آرامشه..."

وقتی پلکای نازکت سنگین میشن که بری به دنیای فرشته ها و تا صبح با اونها همبازی بشی, باز چشمای خسته ت رو به زور باز میکنی و میگی: " مامان خوشتلم... عاااشقتم..." 

صبح که با اون کوله پشتی کودکانه ا از خونه بیرون میری وقت خداحافظی پشت سرت رو نگاه میکنی و
میگی:" مامان خوبم... وقتی من نیستتم اگه دلت برام تنگ شد میتونی بری توی اتاق من, با مداد رنگیام یه نقاشی برام بکشی که وقتی اومدم ببینمش..."

خدای من... خدای بخشنده, خدای مهربون... حالا معنی اینکه تو از روح خودت در وجود آدم دمیدی رو میفهمم...


"خوشتل" که می شوی...

در جریان تکرار مکرر این روزهای شلوغ و بی توقف من دختر کوچولو ی مو فرفری من به سرعت  بزرگ میشه و این چیزی نیست که بتونم جلوش رو بگیرم یا حتی کندش کنم.

تو ین روزایی که میتونم بگم تعداد دفعاتی که در طول یک شبانه روز وقت میکنم که صورت خودم رو توی آینه ببینم به صفر رسیده ... دختر مو فر فری من ساعتهای زیادی رو جلوی میز آرایش من میگذرونه و نتیجه اش میشه اینکه وقتی داری سعی میکنی مطالب یک صفحه رو با تمااااام مشغولیات ذهنیت به خاطر بسپاری ... ناگهان صدایی میشنوی که :

نیکا : مامااااان خوبم..... ببین چقدر خوشتل شدم...

و سرت رو بالا که میاری بجای یه صورت دو تا چشم میبینی و یک سر که چیزی حدود 20 تا 30 عدد گیره مو رو روی خودش جا داده...


پ.ن1 : اوضاع "مدرسه" فعلا رو به راهه... مربی مهربون و بسیااااار دوست داشتنی نیکا از حواس جمع و دقت دخترک سر کلاس راضی هست و مدیر موسسه از اخلاقش راضی تر. 

پ.ن2: اوضاع خونه رو جمع و جور کردم و تا حدی از اون سر در گمی روزهاای اول در امدم و کنترل امور رو به دست گرفتم.


هلیا و باز هم هلیا...

یادمه بچه که بودم یه دختر لوس و بی ادب توی همسایگی ما بود که هیچوقت هیچ کس باهاش دوست نمیشد. و هر بار که به زور و گریه و زاری می اومد توی بازی ما آخرش کار به دعوا و جیغ و قهر می کشید و هر کسی به طرف خونه ی خودشون می رفت و بازی به هم میخورد...

حالا... امروز بعد از27 سال باز هم سر و کله ی یه هلیا ی دیگه توی زندگی من پیدا شده که این بار بجای اینکه روی مغز من باشه دخترم رو آزرده میکنه. ولی این بار یه چیزی فرق داره...

دختر کوچولوی من همه ی آدمها رو با چشم خوب میبینه

امروز برای نیکا نذر داشتم و خوب تصمیم گرفتم که شیرینی رو ببرم موسسه تا دختر کوچولو لذت جشن و شیرینیش رو با دوستاش تقسیم کنه. شب ازش پرسیدم : " مامانی... امروز روز خوبی بود؟ " نیکا : " بله مامان.... نه مامان.... هلیا به من دفت تو دیگه شیرینی نیار مدرسه !!!"

من ( علیرغم میل باطنیم حرفهایی میزنم که خودم از بازگو کردنشون راضی نیستم): مامان...هلیا به خوبی ها و مهربونی های تو حسادت میکنه... مامانش هیچ وقت یادش نداده که دوستی خوبه و آدما با دشمنی و حسادت تنها میمونن و کم کم همه ازشون متنفر میشن...

نیکا : مامان... هلیا دختر خوبیه... فقط بعضی وقتا حرفای بد میزنه ( و لبخندی میزنه تا من حرفهاشو بیشتر باور کنم)


...

دور و بر خودمو خیلی شلوغ کردم. 10-20 تا کتاب گرفتم گذاشتم روی میز نهار خوری و یه برنامه ی بلند بالا از چیزایی که هر روز باید بخونم. یکی نیست بگه رشته عوض کردنت چی بود؟!

از یه طرف دیگه واسه خودم کار پیدا کردم. از اون کارایی که باید خودت تو خودت جون بکنی ولی ظاهرش رو هر کی ببینه میگه خوب؟ این که کاری نداره!!! از درامدش چی بگم که در برابر کاری که میکنم هیچه ولی توی اون مقطع زمانی که این کار رو شروع کردم فقط احتیاج داشتم که یه کاری بکنم. منی که 10 سال پیش طراحی وب می کردم!!! برنامه نویسی وب و طراحی سایت... میخواستم به خودم ثابت کنم که هیچی عوض نشده و هنوز همون آزاده هستم. حالا اونقدر با وجود بچه داری و خونه داری و آمادگی برای ادامه تحصیل دورم شلوغ شده که جای نفس کشیدن ندارم. حالا میفهمم که خیلی چیزا عوض شده.

نمیدونم؟!!!

دختر کوچولوم اونقدر خودشو از من دور میبینه که وقتی میبینه یه جا نشستم زود میاد بغلم میکنه، هی میگه مامان خیلی دوست دارم... یه ذره پیشم بمون، بیا باهم تلویزیون تماشا کنیم ... که دلم میخواد خط بکشم روی هر چی که هست و برگردم به چند ماه قبل و تمام دلتنگی هاش رو پاک کنم... وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم اگه تمام این هندوونه هایی که برداشتم به مقصد برسن که احتمالا یکی دوتاش اون وسطا از دستم می افته... زمان بیشتری رو باید تنهایی سر کنه ...

شبها که سرم رو روی بالش میگذارم به هر سه تامون فکر میکنم. به خستگی ها و امید های خودم، به دلخوشی های آقایی که همه چیز رو واسم راحت میکنه تا من مثل یه بچه کوچولو فقط درس بخونم و به دخترم!!! وقتی از مدرسه میاد خونه بغلش میکنم، به سینه ام فشارش میدم، بوی تنش رو هی نفس میکشم... هی نفس میکشم و باز هم... اونوقت می پرسه : " مامان؟! چرا امروزم نموَدی دنبالم؟ من گمگین شدم!!! " و من فقط میتونم بگم : " مامان... منو ببخش... "

این روزا فقط یه چیز میخوام...

 اینکه سختی هایی که به خانواده ام میدم به ثمر برسه. نمیخوام پایان روزهایی که اینجوری میگذرنیم حسرت با هم بودنامون باشه!!!


دنیای من... دنیای تو...

این روزایی که پشت سر هم از راه می رسن هر روز و هر لحظه اش انتظار یه نیکای جدید رو دارم. توی هر لحظه اش بزرگ تر و عاقل تر میشه. کارهایی میکنه و حرفهایی می زنه که دلم میخواد قورتش بدم. دلم میخواد محکم به دلم بچسبونمش تا از کنار نفسم هیچ جا نره. میترسم اونقدر زود بزرگ بشه که ازش جا بمونم. به من میگه : "مامان... هلیا و سارینا به من میدن تو رو دوست نداریم." محکم بغلش کردم و گفتم : " اونا نمیدونن که تو چه فرشته ی مهربونی هستی. هر کس که اینو بدونه حتما عاشق خوبی هات میشه مامان." میگه : " آخه به من میدن با ما حرف نزن " . من : " هر وقت اینو گفتن بهشون بگو  اصلا مهم نیست که شما منو دوست نداشته باشین. هزاااااار نفر توی دنیا هستن که عاشق منن. شماها فقط 2 نفرین. " میگه : " نه مامان...میخوام همه منو دوست داشته باشن!!!" اونوقت من دهانم بسته میشه... نمیدونم باید چی بگم به این موجود کوچولوی مهربون که حالا حالاها مونده تا به دنیای نا مهربون ما عادت کنه... 

بهش میگم مامان تو ماه زیبای خونه ی مایی. وقتی تو توی خونه نیستی خونه ی ما اصلا قشنگ نیست. با چشمای آهوییش نگاهم میکنه و میگه : " مامان خوبم... من تراغ توتولو اام ( چراغ کوچولو) بلی تو ماه یی... "

دیروز وقتی از مدرسه اومده بود میگه مامان من اومدم. گفتم سلام مامان.... بیا تو.

نیکا : چرا با من احبال پرسی نمیتنی؟

من : کردم که! نکردم؟

نیکا : نه! اندار قبلا منو دیده بودی... فقط دفتی بیا تو... 


شب میگه :  مامان... امروز "سایدا " دریه کرد. (گریه)

من : چرا مامان؟

نیکا : همش با چشای دریون ( گریون) میدفت میخوام برم پیش مامانم.

مترادف...

دیشب با عمه جونش برای شام رفته بود بیرون. وقتی اومد خونه خیلی خسته بود و خوابش می اومد. به محض اینکه لباس خونه پوشید و روی تختش دراز کشید گفت : " آخییییییش.... بالاخره این تابوس تمام شد " (کابوس)

میگم : " کابوس چیه مامان؟"

نیکا ( با چشمهای بسته) : مثلا یه خواب بده... دیده ( دیگه ) باید بخوابم مامان....

و چشمهاشو بست و تا خود صبح خوابید...

ناهاری...

من : مامانی ... خونه ی خاله مریم ناهار چی خوردی؟

نیکا : ناهاری با پولو.

من : چی؟ ناهار؟

نیکا : نه مامان... شما نمیدونی... نا...ها...ری... یه ترتلته ( کتلته) که درده ( گرده ) یه سوراخم داره که میتنیم تو اندشتمون.

( و منظورش شامی بود که یه سوراخ وسطش هست و جاری جون برای اینکه بچه ها غذا بخورن میگه که میتونن شامی رو توی انگشتشون بکنن.)


بدون عنوان...

امروز غروب سرویس کارهای  اسپیلت اومده بودن توی خونه و همینطور که من داشتم مشکلات رو براشون توضیح میدادم نیکا محو تماشای این سه آقای جوان شده بود. لحن صداش رو عوض کرده بود و یه چیزایی رو بی دلیل از من می پرسید. من از اتاقی که اونها توش بودن بیرون اومدم و صداش رو میشنیدم که با یکی از اون پسر ها صحبت می کرد.

آقای سرویس کار : اسمت چیه خانوم کوچولو؟

نیکا : اسمم نیتاس... ولی...... مامانم دفته هر کی اسمتو پرسید بگو اسمم نیتا جونه...

من که از خنده ضعف کرده بودم خودمو مشغول یه کاری کردم و زمانی گذشت. دیدم که نیکا از اتاق بیرون اومد و رفت توی اتاق خواب من و یکی از پیراهن های شسته شده ی من رو که روی تخت بود پوشید و از اتاق بیرون اومد. جلوی پیراهن رو مثل شخصیتهای توی فیلمای کلاسیک بالا گرفته بود و هی جلوی این آقایون سرویس کار با ناز راه می رفت که جلب توجه کنه. خلاصه که فیلمی بود امروز غروب توی خونه ی ما....


گوربور....

توی حیاط موسسه منتظرم تا دخترک یه دل سیر که نه ولی در حد رضایت دادن با تاب و سرسره ها بازی کنه تا بریم خونه. در کیفش رو باز میکنم تا مطمئن بشم که خوراکی هاش رو خورده که یه چیزی پیدا میکنم. "یه تیکه اسفنج".

دفرچه رابط والدین و مربی رو میخونم. نوشته که امروز ساختار خون برای بچه ها توضیح داده شده و با اسفنج شکل گلبول قرمز رو درست کردند.  ازش میپرسم این چیه مامان توی کیفت؟ با خونسردی میگه : " این خونریزیه!!! گوربور درمزه ... اینو خودم درست تردم!!! "

 دانشمند کوچک من.... تو کی اینقدر بزرگ شدی؟


پ.ن : یکی از معایب اجتناب ناپذیر فرستادن بچه ها به مهد کودک یاد گرفتن چیزهایی هست که توی محیط خونه یاد نگرفته و مریضی های عجیب و غریبی که از هم بازی شدن با بچه های غریبه بهشون سرایت میکنه. دیروز دختر کوچولوم یکدفعه تب کرد و آبریزش بینی پیدا کرد و سر گیجه که خدا رو شکر به لطف دستهای شفا  بخش دکتر مهربون تا شب خوب شد. ولی زبان در آوردن رو با چه دارویی میشه خوب کرد.... خدا میدونه!!!

آفرین... صد آفرین.. هزار و سیصد آفرین...

روزهام خیلی زود تر از همیشه شروع میشن و شبهام طبق معمول همیشه بعد از خواباندن نیکا و آقایی و مرتب کردن خانه تموم میشن. صبح که نیکا رو با آقایی میبرم موسسه یه مسیر حدود 3 یا 4 کیلومتری رو پیاده تا خونه طی میکنم و خنکای صبح و عطر بهار نارنج که این روزا تمااااام کوچه و خیابونا رو پر کرده نمیگذاره که خسته بشم.

بر میگردم خونه و دست به کار نهار میشم. حدود ظهر وقتی میرم دنبالش خودم از اون چشم انتظار ترم . با یه دلهره ای جلوی در موسسه می ایستم که انگار مثلا قراره آقایی رو برای بار اول ببینم. و وقتی در سالن اصلی باز میشه و 4 وجبی مامان با اون چشمای آهویی و اون کیف فسقلیش جلوم ظاهر میشه قند توی دلم آب میشه.

شنبه ظهر وقتی دنبالش رفته بودم خانم مربی یه دفترچه کوچک به دستم داد که توی اون گزارش کارکرد هر روزشون رو مینویسن به اضافه وضعیت روحی و جسمی کودک. و در زیر اونها نوشته بود که : " نیکا دختر بسیار مهربان و مودبی است. و درسها را با دقت بسیار گوش میدهد."  و فقط خدا میدونه که وقتی اینها رو درباره دختر کوچولوم میخوندم چه غرور زیبایی همه ی وجودم رو گرفته بود. اینکه فرزند آدم باعث سربلندیش بشه و به قول مامان و بابا ها رو سفیدش کنه. 

خانم مربی گفت که خانم (....) نیکا خیلی با همکلاسیهاش مهربونه و خیلی مودبه و من باید از شما تشکر کنم. و من اون روز مسیر موسسه تا خونه رو پرواز میکردم برای اینکه زود تر اینها رو برای آقایی تعریف کنم.


پ. ن1 : حدث بزنین دیروز نیکا با کی دوست شده بود؟!

همون کسی که اسمش رو به نیکا نمیگفت و وقتی شنبه همین هفته نیکا تولدش رو بهش تبریک گفته بود :

نیکا : تبلدت مبارت باشه ایشالا...

هلیا : تولدمو تبریک نگووووو!!!!

دیروز ظهر وقتی نیکا داشت توی حیاط بازی میکرد هلیا اومد بیرون و به من گفت : " ما با هم دوستیما!!! " 


پ. ن2 : رابطه من و نیکا بر عکس روزهای آخر قبل از رفتن به موسسه که خیلی غرغرو بود و بهونه گیر شده بود و به حرفهام گوش نمیداد خییییلی بهتر شده. ولی رابطه اش با برادر کوچکترش همچنان خصمانه ست و این من و جاری جون رو اذیت میکنه.

دنیای وارونه...

باید از خیلی وقت پیش می شناختمش...

از وقتی که فقط 1 ساله بود و دستهای کوچیکش رو روی چشمهام میگذاشت تا خوابم ببره...

وقتی که دستهای منو می بوسید و میذاشت روی چشمهاش و میگفت تو عاشقونه ی منی...

وقتی که از خستگی چشمهام قرمز می شد و اون برای اینکه خوبم کنه داروی استامینوفن پرتقالیش رو برام می اورد تا بخورم و خوب بشم...

وقتی که دستهای آقایی رو میبوسید و روی سینه ش میذاشت و میگفت " جان جانی دستهای تو برای من آشیونه ست..."

وقتی که از کوره در میرفتم و داد میکشیدم و اون با مهربونی لبخند میزد و میگفت مامان خوبم داد نتش... آروم باش...

آه ه ه ه ه .... خدا... باید میدونستم که این فرشته ی کوچولو یه فرشته ی واقعیه...

نمیخوام چیزی که خودم دارم رو از بقیه متمایز کنم. ولی حس خوبی نسبت به دنیای این روزای بچه ها ندارم. یادمه وقتی که ما بچه بودیم همه چیز رنگی و زیبا بود. هر تازه وردی رو با یه لبخند معصومانه میپذیرفتیم و همه از جنس هم بودیم و هیچ کس تنها نبود. ولی امروز دختر 3 ساله ی خوش رو و اجتماعی من که حتی قادره با یه پیر زن 70 ساله هم رابطه دوستی برقرار کنه توی این 3 روز توی یه جمع 20 نفری از هم سن های خودش 1 دوست هم پیدا نکرده. نه اینکه نتونسته یا خجالت کشیده .... نه! اوضاع وخیم تر از این حرفها بوده...

دیشب وقتی داشت میخوابید به من گفت: " ماماااان.... اون بچه ها هیچ تدوم اسماشونو به من نمیدن."

من : شما خودتو به اونا معرفی کردی؟

نیکا : بله مامان... دفتم من نیتا م... اسم شما چیه؟ بلی اونا دفتن ما هیچ اسمی نداریم!!!

من : مامان حتما خجالت کشیدن باهات دوست بشن...

نیکا : من به یتیشون دفتم بیا باهم بریم آب بخوریم بلی اون دفت خودت برو من با تو نمیام!

من : اشکال نداره مامان جون. اونا هنوز شما رو نمیشناسن. کم کم متوجه میشن شما دوست خوبی هستی و همشون میخوان با تو بیان آب بخورن...

نیکا : نه مامان....اون دختره به من دفت دیده نیا تلاس... پیش مامانت بمون... از تلاس ما برو بیرون!!!

من : شما هیچی بهش نگفتی؟

نیکا : نه مامان .... نمیدونستم چی بگم.

من : فردا بهش بگو کلاس جای بچه های بی ادب و نا مهربون نیست.... تو هم اجازه نداری با من اینجوری حرف بزنی!!! 

وقتی حرفهایی رو که روی قلب مهربون کوچیکش سنگینی می کرد رو به من گفت آروم شد. خودشو توی دلم جمع کرد و محکم بغلش کردم و بهش گفتم که تو خیلی خوب و مهربونی عروسک مامان... ولی همه ی بچه ها به اندازه ی تو مهربون نیستن... باید با هر کسی به اندازه ی خودش مهربون باشی... و بعد خوابید. ولی خدا میدونه که تا صبح من چه کابوس هایی که ندیدم و چه فکرهایی که نکردم.

از وقتی که مهربونی های بی اندازه اش رو می دیدم ته دلم نگران می شدم. و انگار نگرانی هام چندان هم بی دلیل نبود...

still at home...

امروز باید میرفتیم که فکر میکنم به همان دلایلی که من برای خودم دارم آقایی دلش نخوست امروز دختر کوچولو راهی موسسه بشه و گواهی پزشکی سلامت کودک رو بهونه کرد و خوب این شد که نرفتیم و نیکا تا حدود ظهر خواب بود. 

دختر کوچولو هم که دل توی دلش نیست برای رفتن و هر بار که میخوابه و بیدار میشه میگه : " صبح بخیر... امروز میریم مدرسه؟"

پ.ن : دیشب با زن عموش رفته بود خونه ی مامان بزرگش. طبق معمول که با برادر کوچیکش با هم نمیسازن یک دفعه صدای گریه ی برادرش بلند شد. شب موقع خواب بهش میگم : " شما باز علی رضا رو اذیت کردی؟ " نیکا : نه مامان جون

من : پس چرا گریه میکرد؟

نیکا : داشت یه کار خطرناک میکرد من هولش دادم که اون طرفی نره کله ش خورد به تابینت آشپزخونه.

من : شما نباید این کار رو میکردی. مامانش رو صدا میزدی تا اون بهش بگه.

نیکا : اون حباسش نبود اصن.... همش داشت با مامان جون حرررررررررررف میزد.... هی حرررررررررررررررف.....منم علیرضا رو هل دادم...

( قابل توجه جاری جان )